یه حرفایی تو دلم هست -_-!
که فـقط حاضـرم بـه کســي بگـمشون . . .
که فـردا قــراره بميـــــره . . .
کاتب سرنوشت.... برای هر کسی چیزی نوشت....
نوبت ما که رسید.... ....قلم افتاد....
دیگر هیچ ننوشت.... خدا تیره گذاشت و گفت....
تو باش اسیر نوشت...
بعضــی وقـتــا انـقــدر از زنــدگــی خـســـتـه مـیـشـــم کـه دلـم مـیـخـواد
قـبـل از خـواب سـاعـتـو روی "هـیـــچــوقـت" کـــوک کـنـم
...
یه سکوت لب گرفته،دوتا چشم خیس و داغون...
یکی مون مسافر راه..یکی مون زار و پریشون...
بت میگم خدانگهدار،ولی توو ساکت و سردی...
با چشات میگی میدونم،میدونم بر نمیگردی...
با قدم های هراسون از تو فاصله میگیرم....
میشنوم میگی به جاده،تو میری و من میمیرم...
گذشته که سخت حالم را گرفته
آینده که حالی برای رسیدنش ندارم !
و حال هم حالم را به هم میزند
چه زندگی شیرینی…heh